آدم هر چقدر بزرگتر میشود شیوههای تربیتی خانواده هم متفاوت میشود، چند سال پیش خانواده کاری کرد که بیشتر شبیه انتقام بود. یک روز صبح سرحال راهی سرکار شدم، ساعت 9 صبح، موقع ترک خانه همه چیز سرجایش بود، همان زندگی عادی و همان محیط؛ شب بود که بعد از گشتن و پیادهروی رسیدم خانه، ساعت 8 شب. ولی خانه انگار سرجایش نبود. اول فکر کردم از گرسنگی خون به مغزم نرسیده و راه را اشتباه آمدم، برگشتم کوچه را چک کردم، ساختمان را چک کردم اما باز رسیدم به خانهای که هیچ چیز درونش نبود، حتی سرامیکها را هم دستمال کشیده بودند، گویی همین چند ساعت بعد قرار است خانوادهای دیگر اسباب بیاورد.
کمتر از 12 ساعت حضور نداشتم، بعد که ماجرا را جویا شدم فهمیدم بیخبر اسبابکشی کردهاند و هدف تربیت من است که به یک محیط دیر عادت میکنم و نق میزنم، هدف تربیت من بود تا از عادت پوشیدن یک لباس و از ریخت افتادن یک تیپ توی طولانی مدت دست بردارم، هدف هر چه بود موشک با موفقیت سرجایش نشسته بود و تا مدتها حاصل خرابیها نمایان بود و من فکر میکردم جای قبلی بهتر بود، مخصوصا اینکه فهمیدم نه تنها یک زیرشلواری دیگر ندارم بلکه میز کارم را کنار سطل آشغال دیدم. چند وقتی میشد که بیخبر اسباب میبردند خانهی جدید اما من متوجه نشدم، فکر کردم قرار است دکور عوض کنند، در دیدن جزئیترین چیزها هم معمولا کورم.
آن شبِ وحشتناک با معرفی آپشنهای خانهی جدید و قیافهی پوکر فیس من تمام شد، مخصوصا آنجا که فهمیدم قرار است تقریبا همه چیز را جدید بخرم و دیگر نباید از یک لباس دوتا داشته باشم.
بچه که بودیم یکی از تفریحاتم این بود به خواهرم میگفتم واقعیت این است که تو بچهی این خانواده نیستی ولی حالا قضیه برعکس شده بود، او میخندید و میگفت نگران نباش آن شاخهی درخت انار را میبینی که از دیوار آن خانه بیرون زده، همان کوچهی تنگ، چند خیابان آن طرفتر یک مدرسه راهنمایی است و عشاق با دوستهایشان از درد بیمکانی اینجا پناه میآورند و سوژهی خنده زیاد داری.
آن اتفاق گذشت و توی این چندسال من قبول کردم که واقعا این اتاق، اتاق من است؛ دست از تعصب که بردارم میبینم رفاهم بیشتر شده است. بالاخره با زور، تغییرهایی شکل گرفت، نه اینکه همهی عادتهایم بخاطر عوضشدن محیط تغییر کرده باشد؛ مثلا هیچوقت نتوانستم تختِ راحت و نَرم را به خوابیدن کف زمین و دیدن گلهای فرش موقع خواب ترجیح دهم، من باید گلهای فرش را ببینم تا خوابم ببرد. کلا خیالِ تغییر با تجربهی تغییر فرق دارد، هم تلخی دارد هم شیرینی.
چند روز پیش، از پنجرهی راه پله یک بچه یاکریم آمده بود و روی گلدان کاکتوس لانه گذاشت، خودِ گلدان هم روی یک بلندی است که با تَقی یا بادی آمادهی از هم پاشیدن است. قیافهاش شبیه همان بچه یاکریمهایی بود که تازه پروازکردن یادگرفتهاند و فکر میکنند دنیا چه خبر است، با حالت قهر از خانواده جای دیگر لانه میکنند دریغ از اینکه روی کاکتوس نشسته است. چند وقت بعد با همان فکر که این بچه است، دیدم تخم گذاشته ، بین همان خارهای کاکتوس! یعنی جایش انقدر راحت بوده که چنین تصمیمی گرفته یا بهانهاش این است که خودخواسته نبوده، هر چه که هست تصمیم گرفته یک یاکریم دیگر هم به دستهی یاکریمها اضافه کند. هر چه فکر کردم به این نتیجهی کذایی رسیدم که شاید او هم عادت میکند و فکر نکرده احتمال دارد جای بهتر حتی دوتا گلدان آن طرفتر باشد، بالاخره کاکتوس هر چقدر هم رشد کند او هم با دردهایش کنار میآید و ترجیح میدهد خارها را تحمل کند تا اینکه پرواز کند و دو روزی را جای دیگر امتحان کند. انقدر با کاکتوس راحت بوده که تخم هم همانجا گذاشته است. تصمیم گرفتم اگر بلند شدن و پروازکردن برایش سخت است و دلخراش، دانه را من بریزم پای لانه، همان جا بماند، اگر بچههایش هم یاد گرفتند که لانه فقط همینجاست چه؟ اگر مادرشان یاد داد که از ترس گربه بیرون از لانه نروند و قانع همین غذایی باشند که من میریزم چه؟ اگر یادگرفتند روزی که غذا کم است، یعنی همین است که هست چه؟ ممکن است پروازکردن یادشان برود؟ اصلا اگر همین پنجره که مادرشان از آن داخل آمده روزی بسته باشد و دیگر نه راه رفت داشته باشند نه راه پیش چه؟ اگر خارهای کاکتوس آنقدر بلند شد که جایشان تنگ و تنگتر شد و شرایط سختتر چه؟ کاکتوس را از ربشه میکَنند؟ نه خیلی بزرگ است توانش را ندارند، شاید مثل من که به خانهی قبلی عادت کرده بودم تلقین کنند که وضع همین است که هست، الان در ایدهآلترین شرایط ممکن هستند، بهتر از امتحانکردن چیزهای دیگر است. اصلا ببین چقدر از یاکریمها را گربه خورده است.
دکمهی اما اگرهایم را خاموش کردم و برگشتم توی لانهی خودم. شروع کردم به تغییر دادن، سعی میکنم عادتکردن را به تعویق بیاندازم، پردهی اتاق را عوض کردم، تصویر یک اسب در حال دویدن روی آن است، چندین گلدان توی اتاق چیدهام، هر روز به ذوق آنها بلند میشوم پشت پنجره میگذارم تا آفتاب را ببینند، استیکر چوبی شعر “مرا هزار امید است و هر هزار تویی” را چسباندهام به دیوار، هر وقت خسته میشوم نگاهم به اسب میافتد، گلدانها و شعر.
به گمانم روزی خارهای کاکتوس، یاکریمها را از پا درمیآورد که ریشهی امید آنها خشک شده باشد و میلی به دوباره پروازکردن نداشته باشند. ای کاش کمی دست به تغییر بزنند، تغییری که کمی وضعیت را بهتر کند. شاید هم مادرش امید داشته با بزرگکردن خانواده همدردهایش بیشتر میشود.
پنجره را بیشتر باز کردم تا آسمان دیده شود، شاید کنار ترس از گربهها، پرواز پرندههای دیگر را هم ببیند.
دیگر پای لانه، دانه نمیریزم تا دامی نسازم که به آن عادت کنند.
۱۰ دیدگاه. Leave new
خیالِ تغییر با تجربهی تغییر فرق دارد
جمله خیلی عمیق و درستی هست
ممنون از وقت و توجهتون :)
سلام
ممکنه یه عکس از کبوتری که روی گلدون کاکتوس لونه ساخته مهمونمون کنی؟
سلام محسن جان، جای گلدون رو عوض کردیم و یک جای دیگه براش لونه گذاشت بابام ولی باز رفته توی یه گلدون دیگه خودش لونه درست کرده و دوباره تخم گذاشته.
این عکس گلدون قبلیه که لونه داشت:
https://saharshaker.com/wp-content/uploads/2021/06/s7.jpg
روی این گلدون جدیده موفق شده کاکتوس رو له کنه، اصلا اون بالاست نمیفهمم چرا:
https://saharshaker.com/wp-content/uploads/2021/06/s6.jpg
فکر میکنم یادت هست که مدت زیادی درگیر سربازی و استرسهاش و گرفتن امریه بودم.
بالاخره امریه گرفتم و پس فردا عازم سربازی هستم.
در این مدت با تمام استرسها و حواسپرتیهاش، موضوعی ذهنم رو درگیر کرده بود.
اینکه مگه چقدر یا چندبار و با چه شدتی از دستکاری میشه جلوی روند رشد موجودی رو گرفت و همچنان امیدوار به ادامهی روند رشدش یا حداقل بقایش بود؟
توضیحی که دربارهی جابجا کردن گلدون و تغییر محل زندگی کبوتر دادی، این رو به ذهنم آورد که اگه دوباره لونهاش جابجا بشه آیا همچنان میمونه یا مهاجرت میکنه؟
اصلاً مهاجرت به کنار. آیا موفق میشه مجدد لونهای بسازه، تخمی بذاره، جوجهای بزرگ کنه و اونچه از پرواز کردن و غذا جمع کردن و لونه ساختن بلده رو به نسل بعدش منتقل کنه؟
خلاصه اینکه این جابجا کردن گلدون و دوباره لونه ساختن و حتی تخم گذاشتن، ذهنم رو به سمت اون موضوع برد.
در مورد اینکه چرا رفته اون بالا لونه ساخته، حقیقتاً منم نمیدونم.
ولی یادم میاد بچه که بودم یه تعداد کبوتر خریده بودم. براشون چندتا لونه روی هم ساخته بودیم. یادم میاد اونا هم به لونههای طبقات بالایی علاقهی بیشتری داشتن.
کبوتر به کنار. اگه تأثیر گلهای فرش رو از خودت فاکتور بگیری و از همون نوع تشکی که روی تختت گذاشته روی زمین هم گذاشته باشه، ترجیح میدی روی کدوم تشک بخوابی؟ اونکه روی زمین هست یا اونکه روی تخت گذاشته؟
سربازی یکی از اون هزارتا چیزیه که اصلا نمیتونم نظر بدم، اما امیدوارم هرجا که هستی موفق باشی همیشه :)
راستش این پست رو قبلا نوشته بودم ولی دیدم خیلی سیاسی (شاید!) شد و اصلا به من و نوشتن من و از اینجور حرفزدنها نمیخوره این شد که یه تیکهاشو منتشر کردم، من قبول دارم که میشه یک نفر رو به جایی رسوند که واقعا فکرهای دیگه به سرش بزنه، از اون تغییر لونه تا اینکه ناامید بشه ولی اینکه به کدوم سمت بره واقعا نمیدونم، اکثرمون در حد خودمون یه دوزی از این شرایط رو تجربه میکنیم و این تیکه برای من اخرین بار دوران دانشجوییم بود، ولی چیزی که من بعدش فهمیدم و شاید بعدها عوض شد اینه که اون آدم دیگه اون آدم نمیشه، نمیخوام حرفای گنده گنده بزنم ولی خب بعضی تجربهها باعث میشن آدم یا کوچکتر بشه یا بزرگتر، من به شخصه بعد اون دوران تحملم بالا رفت، قبول کردم ابهام توی زندگی هست قرار نیست همه چیز رو من کنترل کنم، از اون طرف هم نقطههای تاریک داشت، مثل کمتر اعتمادکردنم به آدمها و اینجور مسایل.
در مورد خواب هم من فکر میکنم دلبستهی همون خوابیدن کف فرش شدم و فعلا چیزی نتونسته عوضش کنه :)
مرسی از وقتی که میذاری و نظرتون مینویسی.
نوشتهی خیلی زیبایی بود. واقعا لذت بردم از خوندنش و اینکه از کجا شروع شد و یهو به چی ربط پیدا کرد.
به کلهشقی آدمایی مثل تو حسودیم میشه. هر چه هم که ضرر داشته باشه، ولی اگه تو مسیر درستی باشه، خوبیهاش خیلی خیلی بیشترن به نظرم.
ارادتمند
محمدرضا
مرسی محمدرضا از وقت و توجهی که گذاشتی :)
سلام خانم مهندس
چه حس خوفناکی داشت داستان ابتدای متن! اما امان از عادتکردن که بدون آن که بدانیم پیله میشود به دستها و پاهامان! یادم هست یک بار در کتابی که فکر میکنم عادتهای اتمی جمیزکلیر بود – بالاخره دست آخر من در به یاد آوری نامها و اشخاص اگر افتضاح نباشم نمیشود! – میخواندم عادات همانقدر که راهگشایند و موفق کننده، همانقدر هم خطرناکند و دست و پای بستنده! و توصیه کرده بود که حتی شده مگر محض خنده هم گاهی کارهایی کنیم عادت شکننده! تا یک وقت به خودمان نیاییم و ببینیم حتی به عادتکردن هم عادت کردهایم! که تنها چیزی که هیچ وقت نباید عادتمان شود شاید فقط همین «عادت کردن» باشد.
نمیدانم! من برعکس شما هیچ وقت عادت نمیکنم. کلا بیخیالتر از آنم که به چیزی بخواهم عادت کنم یا نکنم ولی خب چوب همین عادت نکردن را هم خوردهام دیگر! مثلا متهم شدهام به بیقراری یا به اصطلاح خودشان «مودی» بودن در حالی که من فقط آن قدر که بقیه اهمیت میدادند اهمیت نمیدادم. :) آیا این اشکالی دارد؟
ولی عادت نکردن هم اگر زیاد شود بدیهای خودش را دارد. انسان برای هر چیزی باید فکر کند و تصمیم بگیرد. ممکن است بگویید خب قوه تصمیم و بازوی فکرش قوی میشود! درست. اما در عوض آخر روز دیگر حتی حال خودش را هم ندارد! انرژیاش تخلیه شده و نمیداند چه کند!؟
شاید باید کمی از آن قوه عادتکردنتان را قرض بگیرم! :) قرض میدهید آیا؟
پ.ن. چرا حسمیکنم جمله «نتوانستم خوابیدن کف زمین و دیدن گلهای فرش موقع خواب را به تختِ راحت و نَرم ترجیح دهم» یک چیزیش کم یا زیاد است؟؟ انگار دارید میگویید تخت را ترجیح میدهید اما خوابیدن کف زکین را ترجیح میدهید؟ کمی گیج شدهام و نیازم به روشنگری مند شدهاست.
ارادتمندتان، ۱۱ ۱۱ همیشگی! :)
سلام :)
ممنون جابجا نوشته بودم درست شد، بله قبول دارم عادت کردن و نکردن هر دوش مزایا و معایبی داره ;)
مرسی از وقتی که گذاشتین.