دانشجویان سال دوم و سوم دانشگاه، چنان از رشته خود دفاع میکنند که گویا اگر آن رشته نبود، هیچ سنگی در این دنیا برداشته نمیشد!
این مسئله چیزی فراتر از یک رجزخوانی ظاهری است و معمولا در ذهن نفوذ کرده است. چقدر شنیدهاید که یه دانشجو میگوید: اهمیت رشتۀ ما درک نشده. هنوز نفهمیدهاند که چقدر رشتۀ ما در آیندۀ کشور مهم است.
مهم نیست جراح مغز باشیم یا کارشناس ارشد آبیاری گیاهان دریایی. ماجرا همیشه هست و تقریبا یکسان است.
ذهن ما عادت دارد از طریق کمک به توجیه و وضعیت موجود، شکاف بین آنچه هست و آنچه را دوست داشتیم باشد، پر کند.
این اتفاق، چنان نرم و خزنده و دائمی روی میدهد که در طول زندگی، به تدریج، آن “خود واقعی” را گم میکنیم و حتی تلاش برای خودشناسی هم، به جای نزدیک کردن ما به خودمان، ما را به توجیه بهتر وضعیت امروزمان میرساند:
حالا فهمیدم چرا در شغلم موفق نیستم. من درونگرا هستم و این شغل برای برونگراهاست.
حالا فهمیدم چرا مدیر موفقی نیستم. من زیادی مهربانم و مدیر بودن، بیرحمی میخواهد.
حالا فهمیدم چرا این کار خستهام میکند. من نوخواه و تنوع دوست هستم و این کار، کاملا روتین و تکراری است.
آنچه در اینجا روی میدهد، بیش از آنکه خودشناسی باشد، تئوریزه کردن وضعیت موجود و توجیه آن است تا راحتتر بتوانم آن را بپذیرم.
گم میشوم. در خودم گم میشوم. آنچه میخواستم باشم در میان آنچه هستم فراموش میشود.
پینوشت: نوشته از محمدرضا شعبانعلی است.
۲ دیدگاه. Leave new
سلام
عملاً با یک مشت توهم زندگی می کنیم، مغرور هستیم به چیزی که دروغ است و حقیقت ندارد.
این توهم را در عبارتی مثل این زیاد شنیده ام :
ما نسل سوخته هستیم.
ما ایرانی ها مغز های …
ما …
البته باید بگردم ببینم خودم چقدر از این توجیه ها دارم
پ.ن: یادم نیست بابت برگشتن ستاره دریایی تشکر کرده باشم، همین جا اعلام می کنم مرسی، خیلی خوبه این
سلام
قبول دارم که یه سری چیزا نماد شده و از حقیقت و مفهومش جا افتاده.
پ.ن: خواهش میکنم!