یجوری سرما خوردم که توی تاریخ بنویسن. دراز کشیدم وسط اتاق. مامانم آشپرخونه و بابام خوابیده. از اون معدود روزای جمعهاس که همه بعداز ظهری خونهان. نه برای مامانم قوتی مونده که شروع کنه به انرژی دادن و بحثهای اینکه آدم باس مفید باشه، نه برای بابام که علم ببافه. اما من هنوز مشغولم. خیالات. منتظرم بابام بگه جمع کنید بریم ده. بعد نیسان آبی بیاد و اثاث رو بار بزنیم و بریم همون دهی که آرزومه زندگی توش. به قول احمد ملکوتیخواه، به اندازۀ کافی بودم قاطی این جماعت متمدن جامعه مدنیِ دانای آکنده از فرهنگ شهرنشینیای که کرامت انسانی ازشون میپاشه. میخوام برم قاطی گرگ و سگای ذاتی. حیوونایی که از اول حیوون بودن.
ولی بابام تا حالا این حرف رو نزده، فقط میگه کی سر و سامون میگیرید تا من و مامانت برگردیم. اصلا از اول تولدم طلسم شدم.
آدم و حوا حالشون رو کردن بعد روندنشون از بهشت. آخرشم یسری از آدمیزادا تاوانشو پس دادن نه همه. حالا هم که میخوایم بگیم خدایا غلط کردیم و یه کنترل زد بزنیم، بابام نمیذاره.
خدایا این mode بهر تماشابودن رو از روی ما بردار.
معلومه تب دارم؟
#طنز تلخ
۱۰ دیدگاه. Leave new
الان که اینو مینویسم طبیعتا مدت هاست خوب شدی و آرزو برای خوبی تو در آن موضوع امری بیهوده بیش نیست. اما برای دیگر خواسته هایت کماکان آرزومندم
چند مدتی است نوشته هایی از تو میخوانم و در جامعه ای کثیف چه خوب که تمیز مانده ای! در متنت بیش از آن که سفر به روستای دلخواهت برایم ملموس باشدآن جمله ای برایم ماند که گفته بودی “حیوونایی که از اول حیوون بودن”. چه شد که این چنین به آشوب کشیده شد دنیایمان؟ امروزه در کشور ما این مسئله دیگر مرزی نداشته و به روستاهایمان هم کشیده شده. دیگر با سفر چه نصیبت میشود جز حسی بدتر از قبل وقتی این مسائل در آنجا نیز نمایان باشد. من مدت هاست زندگی در شهر و ساخت آرمان شهری حداقل برای خود و اطرافیانم را بهتر از سفر میدانم و میدانم تو هم اینگونه ای که مینویسی پس سعی کن جای فرار، روشنایی بخش جهانت شوی حتی اگر به قیمت به آتش کشیدن خود بود هم باید مردم را از تاریکی نجات و داد و دنیارا کمی روشن تر ساخت
درود!
چواب های تک کلمه ای مفهوم و منظور را به درستی بیان نمیکنند. اما ممنون که جواب دادی
دارمهر عزیز
من از شما ممنونم بخاطر حوصلهتون
مخصوصا اینکه وقت گذاشتید و نظرتون رو نوشتید.
من از این خستگی موقتیم عذر میخوام. فقط اون لحظه به این فکر میکردم که از کامنتتون بیجواب عبور نکنم که اشتباه بود. مطمئنا وقتی که گذاشتید برام با ارزشه و از این به بعد بیشتر دقت خواهم کرد.
شاد باشید.
سحر عزیز
هیچ مشکلی نیست. فقط من در اون لحظه نفهمیدم به درستی که موافقی یا مخالفی یا هر عکس العمل دیگری.
آزاد و پیروز باشید
سلام، این مطلب رو دیر خوندم..
ولی خواستم بگم: خوشبختانه در دوره کوتاهی به واسطه پدربزرگ و مادربزرگم تجربه زندگی بی نظیری رو داشتیم که تکرار نشدنیه، اینکه اول صبحها با صدای خروسها بیدار شی، بعد پاشی بری توی حیاط خونه و دور دور بزنی، توی حیاط دامها مادربزرگتو ببینی داره شیر میدوشه.. بری سر به سر بزغالههای خوشگل و شیطون بذاری.. صبحونه صدات کنن و توی سفره همه چیز باشه.. شیر تازه و خامه با مربای به و سیب باغ پدربزرگ.. تخم مرغ آب پز مرغای مادربزرگ.. گاهی هم نیمرو با کره محلی (وااااای) ، پنیر محلی گوسفندی با طعم بی نظیرش.. و… نه اینترنت داری نه گوشی.. تا ظهر باید کاری کنیم.. بازی با بقیه نوهها.. توت شیرین خوردن از درخت جلوی در خونه مادربزرگ.. رفتن به باغ و دویدن و دویدن.. گاهی هم کنار رودخونه رفتن و بچه ماهی گرفتن.. اونم با قوطی.. وای از دست خرچنگهای کوچیک و شیطون… و ظهر خوردن یه غذای مادربزرگپز با کمک مادر و شایدم خاله.. بعد از ظهر وقتی بزرگترا چرت میزنن ما عمرا خوابمون ببره… چیکار کنیم؟؟؟ کنکاش توی جاهای مختلف خونه بزرگ پدربزرگ… دستبرد زدن به لواشک و آلوچههای خشک ساخت مادربزرگ… نمیدونم چرا هیچوقت کم نمیشدن… حقیقتا چیزی بود به اسم برکت… و غروبها دیدن کلاه قرمزی.. بل و سباستین، حنا، پسرشجاع و…. و شبها خوابیدن توی ایوان و دیدن چشمک زدن ستارهها.. نسیم خنک.. گاهی ترس از جن و پری که مثلا روی درختای توت بودن… خخخ… و به این فکر کردن که چه زود شنبه میشه و باید بریم خونه خودمون…
اینارو گفتم که بگم با اون تجربه و وضعیت حال حاضر میتونم بگم الان بچهها و حتی بزرگترها زندگی نمیکنن.. زندگیها در اون دوران وابسته به چیزی نبود جز خدا، نرخ تورم و ارز و طلا تاثیری توی زندگی کسی نداشت..
جالبه بدونید این تجربه رو حدود ۲۰ سال پیش در نزدیکی تهران داشتیم.. امیدوارم هممون برگردیم ده و روستا، به نظرم اگه بشه زندگی سنتی با تکنولوژی فعلی رو ترکیب کرد خیلی جالب بشه..
ببخشید طولانی نوشتم :)
سلام
با همه حرفاتون موافقم و قشنگ نوشتید و به تصویر کشیدید.
موندم چرا بعضیا از کامنت طولانی گذاشتن عذرخواهی میکنن؟نه فقط شما، خیلی اتفاق افتاده. اتفاقا یکی از چیزایی که یه وبلاگنویسو نگه میداره اینه که ببینه پستهاش جای بحثکردن داره و آدمها میان و راحت حرفشون رو میزنن. کامیونیتی ساختن و بحثکردن با آدمها خوشفکر آرزوی هر وبلاگنویسیه.
شاد باشین.
ممنون.
شاید یکی از دلایلش این باشه که الان کمتر کسی حوصله خوندن متن بلند داره..
خانم شاکر عزیز
سلام
اول از همه برای شما آرزوی سلامتی دارم، ان شالله هر چه زودتر خوب بشید.
دوم از همه شاید براتون جالب باشه که شخصاً مردهای زیادی رو میشناسم که آرزوشون با آرزوی پدر شما یکی هست، نمونه بارزش هم خود من، حتی یه بار وسط ناهار خوری رو به همکاران گفتم: حاضرم برم تو طویله نفس عمیق بکشم ولی اینجا نباشم. عصبانی بودم و آرزومو بلند بلند بیان کردم و خدا رو شکر همکاران به شوخی برداشت کردند و خندیدند. خلاصهاش که آرزوی من هم زندگی با مرغ و خروس و گوسفند و ایناس، به پدر گرامی سلام ویژه برسونید. ;)
سوم هم اینکه وقتی حالتون خوب شد، شاید بابت بهر تماشا آمدن، حس بهتری داشته باشید، سینما مفتی، نه؟
موفق باشید
سلام آقای قربانیعزیز
سلامت باشید :)
خود من به شخصه روزی صدبار میگم بریم اما کو گوش شنوا؟ میزنن به حساب جوونی و خامی بودنم.
سینما مفتی خیلی جالب بود :)
شاد باشید.