[av_textblock size=” font_color=” color=” av-desktop-hide=” av-medium-hide=” av-small-hide=” av-mini-hide=” av-medium-font-size=” av-small-font-size=” av-mini-font-size=” av_uid=”] این نوشته‌های ذهن شلوغ من است که گاهی در کانال تلگرام با #سحر_نوشت می‌گذارم!

۱٫

بی‌پولی‌های من از جایی شروع شد که: «نانِ سحر» و «رنگ سحر» رو بدون من زدن. حالا خداروشکر حاج عبدالله عهده پشمک رو گردن گرفت. وگرنه از دنیا لفت می‌دادم. حکایتم، حکایت میوه فروشی برادران مظفری بجز برادر کوچیکه شده.
از اتاق فرمان اشاره می‌کنن «سحر» هم آهنگ خونده بدونِ تو.

۲٫

بعد ۴سال ژئوماتیک خوندن و مدام محاسبه طول و عرض جغرافیایی و خلاصه اثبات اینکه زمین گرد نیست، امروز وضع گرما بهم فهموند که همۀ این‌ها کشک بوده و خط استوا قابل جابه جاییه!!!
مثلا امروز خط استوا افتاد روی بوشهر و ادارات تعطیل شدن، لابد فردا پس‌فردایی هم گذرش به تهران می‌خوره.
البته ماهم توی تهران همینجوری جزغاله شدیم.
منتهی به خط استوای عزیز خواستم بگم ما اصلا مهمون‌نواز نیستیم. مردم اینجا بی‌وفان. دیدی یهو زدن کَجت کردن.
از ما به شما نصیحت استواجان. همون سرجات بمون و زندگیتو کن.

۳٫

امروز آزمایشگاه ازم خون گرفت، دکتره که حالمو دید، عذاب وجدان گرفته شدییید. هی دلداریش می‌دادم : عیب نداره، مرگ هر کسی یطوریه دیگه شما وسیله‌اید، منتهی سپردم به دوستای نزدیک که بعد مرگم لپ‌تابمو بسوزونن شما هم تاکید کن. وگرنه خودمو می‌سوزنن.

ولی شما که غریبه نیستید، یجوری خون گرفته پشه‌ها رو می‌بینم شرمندشون می‌شم.
(به یه نیسان آبی هم سپرده بودم بار کیک ساندیس بزنه بیاد)

۴٫
تعداد کروموزوم درخت زیتون با تعداد کروموزوم انسان برابره. هر دوتا ۴۶ تاست (من نشماردم)
ولی بعضی از آدما اندازه درخت زیتون ثمره ندارن. فکر می‌کنم ژن اونا با ژن سیب‌زمینی یکیه.
باور نمی‌کنین؟ گوگلش کنید.

۵٫

مردم بدبختی‌هاشونم شیک و لاکچریه. ولی ما هیچ! به قول محمد، من همون پرانتزی هستم که همۀ اتفاق‌های خوب بیرونم می‌افته.
دیشب ما کلا به گوگل‌کردن چگونه از سوکس نترسیم گذشت. منی که عمرا از خوابم بزنم دیشب حتی به گل‌های قالی هم شک کرده بودم. آخه من درست کف اتاق می‌خوابم. کفِ کف.
همینم باعث شد شارژ مغزم امروز تموم شه و همش ارور بده.
یه سوکس شد باگ زندگی ما.
اختلال کامل.
گوگل هم همش می‌گفت سوکس نه، سوسک. هی می‌خواستم بگم آقایی کن و بگذر از خطای ما. این ترس نمی‌ذاره درست تایپ کنم. اصلا نمی‌دونم گوگل زنه یا مرد! گذاشتیم روی حساب عرف.
دیگه آخراش می‌خواست یه پس‌گردنی بزنه و بگه درست تایپ کن بچه!
مطمئنم سوکسه یجا نشسته بود و هرهر بهم می‌خندید. یا شایدم دلش سوخته بود به حالم و خودش آروم رفته بود پی اهل و ایالش. ولی همچنان اون منطقه تحت حفاظته و درش باز نشده.
وحشتناک‌تر از سوسک گمشده توی خونه و استادی که با ۹٫۷۵ میندازه نیست.

۶٫

از سبک‌های سخنرانی مثل سخنرانی آسانسوری یا سخنرانی بداهه که بگذریم، به علتِ گازگرفتگیِ برق، شاهد بروز سبک‌های جدیدی هستیم به اسم سخنرانی در خاموشی.
اجراشم کاری نداره فقط باید اداره برق، برق رو گاز بگیره.
ما به هر شرایطی زود وفق پیدا می‌کنیم.

امروز ما به عینه دیدیم. دم سخنران گرم. من اگه بودم یه شب‌بخیر می‌گفتم و می‌رفتم خونم. ولی موند توی اون گرما حرفاشو زد و قوی برد جلو.

۷٫

مایی که ایران موندیم، شجاعیم
نه اون ۷۰ نفر ایرانی که برای سفر بی‌بازگشت مریخ ثبت‌نام کردن

۸٫

اولین کلمه‌ای که اکثرا یاد می‌گیرن بخونن «آب». منتهی اولین کلمه‌ای که توی ذهنم حک شد، «تعطیل» بود. نه از سر اینکه بخوام ادا دربیارم و بگم باهوشم نه.
حول‌وحوش ۴ یا ۵ سالگی که بخاطر خریدن بستنی رفتم بقالی-اون موقع سوپری نمی‌گفتن، همون بقالی بود- در مغازه نوشته بود «تعطیل»
ناامیدانه برگشتم خونه و شکلش رو کشیدم و گفتم اینو زدن به بقالی.

با بستنی هم می‌شد علم یاد گرفت. زیادی اشتباه زدیم.

۹٫

از سگ به شدت می‌ترسم، دست‌جمعی داشتیم از دیدن یه سگ فرار می‌کردیم که یکی داد می‌زد: اُمج اُمج. ما هم فکر کردیم وردیه که سگا رو دور می‌کنه و باعث رفع nنوع بلا می‌شه. به سکون که رسیدیم گفتم :
-عجب وردی بود. سگه ول کرد.
+کدوم؟
-اُمج که می‌گفتی دیگه.
+ورد نبود، مخففه oh my GOD
دیگه ادم سابق نشدم. خودم بردم انداختمش جلو سگا بخورنش.
آخه مخففات تخیلی در این حد؟؟؟

۱۰٫

هوا یجوری گرمه که آدم قیافش شبیه بستنی عروسکی می‌شه.
همونایی که باز می‌کنی قیافه بستنی با قیافه روی جلد زمین تا آسمون فرق داره و کاخ آرزوهات تبدیل می‌شه به یه همکف ۴۰ متری!

همونقدر وا رفته

۱۱٫

سرشارم از ته‌رنگ‌ها، رنگ‌های عجیب و غریب

این‌ روزها به موسیقی گنگ درون خویش گوش سپرده‌ام

۱۲٫

خونمون مورچه زیاد داره، راهی نداره اینارو تربیت کنیم اهلی کنیم به کار بگیریم؟ پشتکارشون هم خوبه.
مثلا امتحانای منو بدن انقدر افسردگی نکشم؟
#مورچه_کارگر

۱۳٫

خسته‌تر از آنم که درباره‌اش نوشته شود.

۱۴٫

ما تنها گونۀ انسانی نیستیم. اما به نظرم خنگ‌ترینیم. چون باقی گونه‌ها زودتر از ما فهمیدند که این دنیا ارزش ماندن ندارد و انقراض را به ماندن و سوختن ترجیح دادند. اما ما فرهنگ ساختیم تمدن ساختیم. یا به قول یوآل نوح هراری، “رام گندم” شدیم و حالا بدبختی‌هایی که پایان ندارد.

۱۵٫
می‌خواهی زورت را نشان دهی؟ قرار ما ساعت ۵ بعد از ظهر مترو، ایستگاه تئاتر شهر به وقت تعویض خط. جایی که نفس کشیدن هم سخت می‌باید.

۱۶٫
انقدر گرونیه که دیگه لمس شدیم، می‌گم فطریه ندیم مهمونی خدا و ماه رمضونی رو ادامه بدیم. نه؟

۱۷٫
تا امروز فکر می‌کردم فقط تماشاگرهای خارجی رو سانسور می‌کنن، دیگه چرا تماشاچی‌های خودمون؟
مگه اینا وطنی نیستند؟
شعار سال چی بود؟
نمی‌شه استفاده از تماشاگرهای وطنی و اجازه حضور در چارچوب تلویزیون رو بهشون بدیم؟

۱۸٫
امروز روزِ ما نبود؛ هر چی پله‌برقی به پست‌مون خورد خاموش بود.

۱۹٫

یه چراغ قرمز تو راهمه برای رد شدن ازش یه ختم قرآن می‌ریم. تو این فکر بودم که چجوری می‌شه به اینجا که رسیدیم ماشین بره روی حالت پرواز (fly mode)
در همین حین رد شدیم و یه پسره داد زد
Yeeeees
yeeeeeeeees
چه وضعشه؟
این بود آرمان‌های امام؟

۲۰٫
توی خانواده‌ای بزرگ شدم که نه تنها بابام به کلید کولر حساسه بلکه وقتایی هم که روشنه مامانم نمی‌ذاره. اعتقاد داره با بادش خشک می‌شه و برای بدن ضرر داره. یه زیر موسی دارم با اون خودمو باد می‌زنم. یعنی حتی توی این موردم به لپ‌تابم پناه می‌برم. بعد شما هی بیا توی فرم تماس با ما بنویس ازدواجت اشتباست. من نیمه گمشده خودمو توی ۱۲ سالگی پیدا کردم.

۲۱٫
روی صحبتم با کساییه که سحری چلوکباب و جوجه‌کباب یا بعضا باقالی‌پلو می‌خورن. اینجوری حق مطلب ادا نمی‌شه. احساس می‌کنم خدا تو بازی نخودی حسابتون کنه یا نهایتا یه توپ جمع کن. نون‌پنیر یا استانبولی رو امتحان کنید بعد سحری هم نخوابید، یه بشقاب درس بخونید اجرش بیشتره.
#سحری_نداریم

۲۲٫
دوتا جا هست که اسمم اذیتم می‌کنه:
۱٫ ماه رمضونا که هی می‌گن: «سحری چی بخوریم؟» احساس می‌کنم قراره منقرض شم.
۲٫یبارم چالش سحرخیزی شرکت کردم و فکر می‌کردم از اون عشاق کامپیوترم که می‌تونن سبک زندگی عادی هم داشته باشن و سحرخیز شن، اونجا هم اعضاشون از هر پنج‌تا حرف شیش‌تاش (!) “سحر” داشت. همش مشوش بودم کی کارم داره این وقت شب

۲۳٫
تابلو مغازه رو داشتم می‌خوندم:
کباب، آش، حلیم
دقت‌کردم دیدم نوشته:
کباب، آش حمید

۲۴٫
حلیم جزو غذاهای مقدس به شمار می‌ره نه؟
نورانی بودنش فقط بخاطر اینکه توی ماه‌رمضون بازارش داغه نیست، بلکه زحمت زیادی براش کشیده می‌شه
چنین ظلم نادیده گرفتن حلیم و جایگذاری حمید رو چجوری می‌شه تحمل کرد؟
جای یه کمپین خالیه.
کمپین نه به حمید

[/av_textblock] [av_comments_list av-desktop-hide=” av-medium-hide=” av-small-hide=” av-mini-hide=” av_uid=”]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست