در ایوان فرش قرمز را پهن میکنم، این فرش سه سال از من بزرگتر است و دلبستهی آنم. خورشید تازه میخواهد خودی نشان دهد تو گویی خمیازهکشان دارد به خودش کش و قوس میدهد تا بالا بیاید. قهوه را ریختم،…
این روزها احساس میکنم نیاز دارم رمانها و داستانهایی بخوانم تا بخشی از خودم و روایت زندگیام را در آنها پیدا کنم. برایم حالت ایدهآل کسی که توانسته با ادبیات چنین خو بگیرد شاهرخ مسکوب است. غبطه میخورم که چطور…
بخاطر تمرین چند روز پیش، پاهایم خشک شده، انگار روی دوتا چوب خشک راه میروم. صبح پیشنهاد دادم که مادرم برای پیادهروی همراهم بیاید بعد از اینکه کلی ناله کرد زانوهایم درد میکند و واویلا، راه افتادیم. توی راه خوردیم…
برای این مدت یک قفس داخل اتاقم هست، روزی صدبار وسوسه میشوم در قفس را باز کنم، راه پنجره را بهشان نشان دهم، قید اعتماد صاحبشان را بزنم و پروازشان دهم. مخصوصا وقتی که اتاق ساکت ساکت است و دارم…
یک: نمیدانم چه بلایی سر اعضای بدنم آوردم که به فکر تولید مثل افتادند، بازویم حامله است یکی مدام دارد لگد میزند و امانم را بریده. جای جنگیدن به این فکر افتادم که اگر دست سوم دربیاورم با آن چه…
ده سال پیش جزوه مشتق داریوش بزرگی، استاد دیفرانسیلمان، یک غلط در سرفصلهایش داشت: مشتق اسبی. سر کلاس گفتیم و خندیدیم، نه که او بخندد، اصلا اهل شوخی و انگیزه دادن نبود درس را عمیق میگفت و میرفت. اهل گفتن…
به بهانهی خانهای که قرار است ماهی یکی دوبار برای چای آتیشیای، بوی خاکی راهی شویم همهی وسایل خانه را، خانهای که روزانه در آن زندگی میکنیم، آنجا بردهاند. هرجا میرسم چای سفارش میدهم، جدیدا به این حد رسیدم که…
چند اتفاق در زندگیم هست که سایه انداخته در بزرگسالی هم یادشان میکنم، شایدم دنبال بهانهای برای آپدیت اینجا میگردم. یک: هفت سالم بود که با نیروی گریز از مرکز آشنا شدم، دختری در کلاس ما بود که چند سال…
شاید قبلا هم نوشتم که مورچه موجودی است که آدم دلش نمیآید بکشد، یک همزیستی مسالمت آمیز با هم شروع کردیم. صبحها که بیدار میشوم تکانی به لیوان میدهم به نشانه اعتراض و اینکه من بیدار شدم کمی کنار بروید…
مبحث نقل و قول بود و استاد داشت اشتباهات و تپقهایم را میگرفت، پیپاش را درآورد یک نفس عمیق کشید و گفت: «تو باید یاد بگیری تا وقتی خواستی اپلای کنی بتونی از گذشتهات درست تعریف کنی و آش رشته…