اینجا از کتابها مینویسم، نه همهی کتابهایی که خواندم، از آنهایی که خواندم و فکر میکنم به چندبار خواندنش میارزد. بدیهی است که این لیست سلیقهای است و سلیقهها با هم متفاوت ;)
کتاب
این صفحه ساختار مشخصی ندارد، ترتیب کتابها هم اهمیتی ندارد اما میتوانید لیست کتابها را در دو بخش داستانی و غیر داستانی در لینک زیر به صورت پاپ آپ مشاهده کنید. این صفحه پیوسته به روز خواهد شد و کتابهای جدید به انتهای صفحه اضافه میشوند.
ویدیوها از یوتیوب است و لازم است با تجهیزات لازم ببینید ;) جدای از اینها سعی میکنم در کانال تلگرام هم با #کتاب بیشتر از کتابها بنویسم. شما هم اگر کتابی دوست داشتید بنویسد تا من هم محروم نمانم.
داستانی:
شب یک شب دو | بهمن فرسی
جای خالی سلوچ | محمود دولت آبادی
سمفونی مردگان | عباس معروفی
غیر داستانی:
قوی سیاه | نسیم نیکلاس طالب
اصل گرایی | گِرگ مککیون
بهمن فرسی
ما بر یک بلندی هستیم. سر تو به زانوی من است. باران میآید. بعد برف میآید. آفتاب است. ابر میشود. غروب است. شب است. ما تدریجا رنگ میبازیم، گوهر میبازیم و سنگ میشویم. تندیس سنگی ما بر بلندی میماند. و کلمات تو مانند پیکانهای گل قاصد، تک تک، بر آسمان این تصویر رها میشوند، میگذرند و به اقیانوس خاموش نیستی میریزند.
[…]
بندر نژاد و ملیت نمیشناسد. آدمها اگر دهان باز نکنند متعلق به زمین هستند نه هیچ شهری و کشوری.
[…]
بیست و دو/ نه/ شصت و سه
یادم هست در پاسخ کارت پستی که تو برایم فرستاده بودی، وصیتنامه کوتاهی در چند ماده و بیهیچ تبصره برایت نوشتم:
1.اشکالی ندارد. تو گفته بودی یک درصد احتمال دارد بتوانی داستان من و خودت را برای ژیرار بگویی، از او ببری و پیش من برگردی. با این همه من از تو خواستم که بروی و چیزی را که به خود تو مربوط است خودت قطع کنی. باشد. مثل هزاران مورد ریاضی دیگر، باز هم یک درصد از نود و نه درصد شکست میخورد. من شکایتی ندارم. چون ریاضیات شکایت بردار نیست.
2.شجاع باش و مردی را که ترک میکنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده میکند تا احساس پیوندی ریشهدار.
3.به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی میبینی که همیشه آنجا نماندهای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.
4.درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار میآورند که هرگز نتوانیم فعلهای یکرو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمیدهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد میدهند که معنی آن، راضی نیستم، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. ولی اگر تسلیم این زبان باشیم دیگر هیچیم. بنابراین به تو توصیه میکنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.
کتاب درباره یکسری نامههای بیپاسخ «بی بی» به زاوش ایزدان است. یعنی در بیشتر بخشهای کتاب حالتی از نامه را میخوانید اما نامه نیست! چون فرم پیچیدهای از روایتها را دارد و به نظر میرسد که شخصیت اصلی کمی هم عصبانی است. معمولا نمیتوان با بار اول خواندن متوجه ماجرا و ساختار داستان شد اما اگر چند صفحه اول را دوام بیاورید شاید مثل من دوستش داشته باشید.
من این کتاب را دوست داشتم نه بخاطر روایت پیچیدهاش و یا ماهیت داستان (که گاهی پوچ است!) بلکه بخاطر ساختارشکنی بهمن فرسی. تابحال کتابی با این فرم نخوانده بودم. بعضی جاهای کتاب دیالوگها و جملهبندیهایی دارد که آدم را میخکوب میکند. کتاب طوری است که وقتی میخوانید با خود میگویید کتاب این طور هم میتواند باشد. بین رمانهایی که تابحال خواندم این کتاب را بیشتر از همه دوست دارم.
بهمن فرسی قبل از کتاب شب یک شب دو که در سال 1353 منتشر شده و بعد انقلاب اجازه انتشار نیافته، کتاب زیر دندان سگ را نوشته بود که در همین صفحه معرفی شده اما وقتی میخوانید متوجه میشوید انگار آن کتاب پلهای بوده تا نویسنده به شب یک شب دو برسد. ( در ضمن، در طول کتاب گاهی از الفاظ رکیک و نامتعارف هم استفاده شده است. برای همین شاید خیلی راحت نتوان به دیگران توصیهاش کرد، من معمولا در جمعهای خودمانی یا این وبلاگ از آن حرف میزنم)
این تصویر جلد اصلی کتاب نیست. قبلا هم از این کتاب در اینجا نوشتهام.
نسیم نیکلاس طالب
چیزی که در اینجا قوی سیاه مینامیم رویدادی است با سه ویژگی:
اول: نامنتظر است چون بیرون از محدوده انتظارات عادی است و هیچ رویدادی در گذشته نمیتواند به طور قانعکنندهای احتمال اتفاق افتادن آن را معین کند.
دوم: اثری بسیار سنگین و نامتعارف دارد.
سوم: چون ما آدمیزاد هستیم، با توجه به سرشتی که داریم، بعد از اینکه سر و کلهی قوی سیاه پیدا شد، دلایلی سر هم میکنیم تا وقوع آن را توجیه و ثابت کنیم که قابل پیشبینی بوده است.
[…]
ما به خودی خود نمیفهمیم که «حواسمان نیست که یاد نمیگیریم» مشکل در ساختار ذهن ماست: ما قواعد را یاد نمیگیریم: تنها به رخدادها کار داریم، فقط رخدادها.
[…]
قوی سیاه پیشگویی برنمیدارند و ما (به جای اینکه سادهلوحانه در پی پیشگویی آنها باشیم) باید با آنها کنار بیاییم. برای این کار راههای زیادی داریم به شرط اینکه روی نادانستهها و چیزهایی که نمیدانیم دقت کنیم. این کار فواید زیادی دارد، از جمله میتوانیم هرچه بیشتر خود را در رهگذر قویهای سیاه خوش قدم (مثبتها) قرار دهیم. به راستی، در برخی از زمینهها، از جمله اکتشافات علمی و سرمایهگذاریهای پرخطر، دستاوردی که گاه از نادانستههای ما فرا میآید بسی بیش از آوردهی ما است چه، در این گونه پیشامدهای نادر، ما چیز کمی از دست میدهیم ولی بسیار به دست میآوریم. خواهیم دید که خلاف نظر علوم انسانی، کمابیش هیچ کشفی، هیچ فناوری قابل اعتنایی، حاصل برنامهریزی و طراحی نبوده، همه قوی سیاه بودهاند.
واقعیت این است که نوشتن از کتابهای نسیم نیکلاس طالب سخت است، هر چندبار که خوانده باشی باز سراغش بروی انگار تازه دوزاریات میافتد، نوشتههای نسیم طالب به گونهای است که میخواهد شما به این باور که you don’t know anything jon snow برسید. ما توهم میزنیم که درک کاملی از جهان پیرامون خودمان داریم. نوشتههایش همگی انگار طعنهای به همین موضوع است. ادبیات مخصوص به خودش را دارد برای همین خواندن کتابهایش کمی سخت است. یعنی خیلی اوقات مشکل از مترجم نیست، متن نوشتههای نسیم طالب کمی سنگین است. همین قوی سیاه یکی از کتابهای مجموعه incerto است که ابراهیم محجوب هم به فارسی آن را ترجمه کرده است. ساندی تایمز هم این کتاب را به عنوان یکی از 12 کتاب برتر تاثیرگذار بعد از جنگ جهانی دوم آورده است. اگر انگلیسی شما خوب است با پیدا کردن نسخهی صوتی این کتاب و متنش میتوانید بخوانید و متوجه حرفهایش بشوید. اما حوصله باید خرج داد و توقع نداشته باشید که بار اول همه را بفهمید.
من هم یه عکس از او در اتاقم دارم ;) . در مصاحبهای گفته بود فکر میکردم چطور کتابی بنویسم که در آینده هم خوانده شود و تاریخ انقضا به اصطلاح نداشته باشد؟ به این نتیجه رسیدم که باید کتاب را طوری نوشت که گذشتگان هم بخوانند و بفهمند. اگر از خودِ نسیم طالب از من میپرسید ساعتها میتوانم بگویم و بنویسم اما باشد در فرصتی دیگر و این صفحه طولانیتر از این نشود.
جای خالی سلوچ
محمود دولت آبادی
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشقشدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست. هست، چون نیست! عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس میشود. میشوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگاندازی وا میدارد. میگریاند. میچزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا! گاه آدم؛ خودِ آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاهکردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو، عشق میجوشد، بیآنکه ردش را بشناسی! بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده،
روییده! شاید نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق گاهی همان یادکمرنگ سلوچ است و دستهای به گل آلودهی تو که دیواری را سفید میکنند. عشق، خود مرگان است! پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق میجنباند و گاه، به درد در چاهیت فرو میکشد! حالا، سلوچ کجاست این، چاهیست که تو در آن فرو کشیده میشوی! چاهی که مرگان در آن فرو کشیده میشود. سلوچ کجاست؟
اینکه جای خالی سلوچ از نظر جملهبندی، طرح داستان و توصیفها خیلی خوب است شکی نیست اما فکر میکنم خواندن این کتاب میتواند مقدمه و آشنایی خوبی باشد تا راه برای سایر آثار محمود دولت آبادی باز شود. محمود دولت آبادی جدا از کتابهایش، شخصیت به شدت محکم و پُری دارد، میتوان خیلی چیزها از او یاد گرفت، بازتاب شخصیتش گاهی در کتابها به چشم میخورد.
دولت آبادی، در مصاحبهای میگفت مهمترین چیزی که من داشتم خودآموزی بود، از کشاورزی، سلمانی تا بازیگری تئاتر همگی چیزی به من آموختند. میگوید همانطور که آمادهکردن زمین یکی از مقدمات کشاورزی است من هم در ادبیات همین کار را کردم، پانزده سال روی داستانهای کوتاه یا کمی بلندتر کار کردم تا رسیدم به نوشتن کِلیدَر. 27 یا 28 سالگی بود که نوشتن کلیدر را آغاز کردم و تا 42 سالگی ادامه داشت. یعنی 15 سال تمام.
قبلا در مورد این کتاب در این لینک نوشتهام، جای خالی سلوچ بین جلد دوم و سوم کلیدر نوشته شده، چون دو سال بیجهت دولت آبادی را به زندان بردند، اواخر زندان بود که علت دستگیریاش را گفتند و این بود که هر کسی که میگرفتیم کتابهای تو را در منزل داشت (!) داستان جای خالی سلوچ در زندان یادش آمد و یکبار در ذهن آن را نوشت و فکر میکرد دیگر نمیتواند آن را روی کاغذ بیاورد اما بعد از آزادی از زندان، طی هفتاد شب جای خالی سلوچ را نوشت، آن هم در شرایطی که داشت انقلاب میشد و صدای مسلسل میآمد. ایدهی نوشتن جای خالی سلوچ هم از اینجا بود که مادرش، در سنین کودکی از زنی حرف میزد که همسرش رفته بود و در دِه با بزرگکردن بچهها تنها مانده بود، یک تاس را آب میکرد و تعدادی علف یا چنین چیزی میریخت داخلش و روی اجاق بار میگذاشت تا دود بلند شود و مردم فکر کنند شام بچهها امشب آبگوشت است.
(لینک تگ نوشتههای مربوط به محمود دولت آبادی در کوتاه نوشتهها)
سمفونی مردگان
عباس معروفی
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست، چون نمیتواند به هیچکس به جز همان آدم بگوید که چه احساسی دارد؛ و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود.
رفتار آیدین با دیگران تفاوت داشت. دنیا را جدی تر از آن می دانست که دیگران خیال میکنند. آن شب فکر کردم از ترس دچار این حالت شده، اما بعدها به اشتباه خود پی بردم، و دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند. آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود.
عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.
اولین چاپ کتاب برای سال 1368 است اما داستان در سالهای 1310 تا 1335 نقل میشود. موومان یک کلمه فرانسوی و به معنای بخش کاملی از یک اثر بزرگتر موسیقی است، چون اسم کتاب سمفونی مردگان است، نویسنده اسم بخشهای کتاب را موومان گذاشته، موومان یکم تا موومان پنجم و اینطوری کل کتاب یک هماهنگی خاصی با هم دارد که دقت آقای معروفی را میرساند. کتاب از زبان چند راووی و در زمانهای مختلف نقل میشود برای همین به لذت خواندنش بیشتر اضافه میکند، مدام از گذشته به آینده میروید و دوباره به حال برمیگردید. نظر شخصی من این است که اگر حالت ناراحتی یا کمی افسردگی دارید سراغ کتاب نروید :) چون درام است و غم عجیب در سرتاسر آن است. شخصیت اصلی داستان، آیدین است که در خانواده شش نفره خودشان درگیر تفکرهای سنتی پدر میشود، پدر یک تاجر موفق در کاروانسرای آجیل فروشهاست و دوست دارد آیدین به همراه برادرانش اورهان و یوسف مغازه را بزرگتر کنند و راه پدر را ادامه دهند. اما آیدین فکری دیگر در سر دارد، میخواهد شاعر شود و از اهالی خانه بیشتر به فکر آیدا، خواهر دوقلویش است. اما آیدا هم به خاطر زیبایی بیش از حد و تعصب پدر در آشپزخانه نم میکشد.
در مورد نویسنده هم برایم جالب بود که وقتی پانزده ساله بود داستانهای چخوف را کپی میکرد و با عوض کردن اسم شخصیتها و سیر قصه سعی میکرد داستان را جوری دیگر بسازد. البته سال 1374 بعد از توقیف مجله گردون که خودش پایهگذاری کرده بود رفت آلمان. (بالاخره اینجا ایران است!) من کتاب صوتیاش را هم با صدای آقای حسین پاکدل شنیدم و دوست داشتم.
این ویدیو هم گفتگوی عباس معروفی با بی بی سی است در مورد سمفونی مردگان:
گرگ مک کیون
Greg Mckeown
اصلگرایی چگونگی انجام کارهای بیشتر نیست، بلکه به معنای انجام کارهای درست است. به معنای انجام کارهای کمتر فقط محض کمتر بودنشان هم نیست. بدین معناست که برای فعالیت در بالاترین سطح اثربخشیمان فقط با انجام کارهای ضروری تا میتوانیم عاقلانه زمان و انرژیمان را سرمایهگذاری کنیم.
هر چه مجبور به گرفتن تصمیمهای بیشتری باشیم، کیفیت تصمیمهایمان بدتر میشود.
امروزه فناوری باعث شده تا مردم راحتتر با اعلام نظرشان برایمان تعیین تکلیف کنند. مشکل فقط اضافه بار اطلاعاتی نیست، بلکه اضافه بار نظرها هم هست.
گِرگ مککیون در این کتاب سعی میکند بیشتر توجه آدم را جلب به این موضوع کند که توجه ارزش دارد! هر کسی در زندگیاش یکسری اصلها دارد اما ورودی اطلاعات ما در روزمره انقدر زیاد است که گم میکنیم پیگیر چه کاری باشیم و چه کاری را فرع حساب کنیم. حالا که بیشتر افراد درگیر حواسپرتی و شلوغیهای ساختگی هستند که معنای چندانی در زندگی خلق نمیکند، بهتر است بیشتر به این موضوع پرداخت. خواندن این کتاب اصل گرایی در کنار کتاب Deep Work میتواند کمک کند تا به سطح انرژی که داریم و توان توجهی که میتوانیم در طول روز برای کارهایمان بگذاریم، آشنا شویم. شاید اینگونه کمتر خود را درگیر فرعها کنیم.
۲ دیدگاه. Leave new
سلام و درود
ممنون بابت معرفی کتاب ها
سمفونی مردگان رو زیاد میشنیدم اسمشو
اما این پست شما منو وادار کرد که هرچه زودتر شروع کنم به خوندنش
یه جورایی داستانش منو یاد خاطرات بد زندگی خودم میندازه
ترسم اینه که اتفاقاتی رو که نمیتونستم هضم کنم و فعلا فراموش کردم رو این کتاب زنده کنه
و دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است
و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند
همین چند جمله کافی بود برای برانگبخته کردن درد های من
ممنون بابت پیچ حوبتون و معرفی کتاب ها
سلام :)
بله کتاب غمگینه فضاش