داستان‌های من

چوپون و بیست‌ویکم رمضون ۶۷

۸ دیدگاه

این نوشته، خاطرات یکی از نزدیکانه، دوران جوونیش چوپان بوده و فکر کردم نوشتنش حال و هوای اینجا رو یکم عوض می‌کنه:
اصل داستان:

بیست‌ویکم ماه رمضون مثل الان‌ها نبود، خیلی احترام داشت.
یک‌شنبه بود و ۱۸ اردیبهشت سال ۶۷٫ درست سال بعدش می‌رفتم سربازی. ۱۷ سالم بود و نوبت بردن گوسفندا. اونوقت‌ها گوسفندها رو که می‌بردیم چرا، کل دره پر می‌شد. صوبت ۱۰ تا یا بیست‌تا نبود. بالای ۳۰۰تا بودن. فقط هم گوسفند نبود.
حرمت داشت این روز. صبح پاشدم و با زبون روزه با دوستم اسماعیل راه افتادیم. اسماعیل رو که می‌شناسی؟ همونی که خونه‌شون ته کوچه دهاته. چند قدم اونورترش هم قبرستون. فامیلیم. اصلا توی دهات همه با هم فامیلن. فامیل هم نباشن فامیل می‌شن.
راه‌افتادنی یه تیکه از اون کوکه‌ها (نونای محلی، یه چیزی شبیه فطیر) برداشتم. بابام گفت مگه روزه نیستی؟ چرا با خودت می‌بری؟ باطله. تو قصد خوردنشو داری.

به غرور تازۀ جوونیم بر خورد و گفتم نخیر نمی‌خورم من روزه‌ام و زیرش نمی‌زنم.
خره رو برداشتم و گوسفندارو قاطی کردیم و تازه داشت سفیدی آسمون می‌زد بیرون و هوا روشن می‌شد که راه افتادیم.
طولانی بود. یه چیزی حول و هوش ۱۷ ساعت گشنگی و تشنگی بود و این تعصب که بیست‌ویکم ماه رمضونه. کاری به بزرگ‌تر‌ها نداشتیم، کل ماه رمضون شاید یه روزشم نمی‌گرفتیم ولی انگار این روز از اول توی ذهنمون حک شده بود. ارادت به امام علی بود و ماهم جوون.
نزدیکای ظهر نفسمون برید. نه می‌تونستیم راه بریم، نه از شدت ضعف، جایی رو ببینیم. این خره هم رم کرده بود و فقط میدویید. این وقت‌ها تو هم باید دنبالش می‌دوییدی. معلوم نبود کجا بره و نتونی دستت بهش برسه. ولی توانی نبود. پاهامو می‌کشیدم زمین.
با اسماعیل به این توافق رسیدیم که فقط الان می‌خوریم و دوباره بقیۀ روز رو روزه می‌گیریم. از یه میش سیاه شیر دوشیدیم. شیر این میش خیلی غلیظ می‌شد.

برای جوشوندن شیر هم، یکی از سنگ‌های رودخونه‌ای بدون آهک رو پیدا می‌کردیم و می‌انداختیم توی آتیش، داغ‌داغ که می‌شد برش می‌داشتیم و می‌انداختیم توی کاسۀ شیر و شیر پف می‌کرد میومد بالا و می‌جوشید.
شیر رو با کوکه خوردیم. به حدی غلیظ بود که تا شب هیچی نخوردیم و سر قولمون موندیم.
الان که فکر می‌کنم هر چی روزه درست گرفتم مال همون موقع بود. نه دروغ‌گفتن بلد بودیم نه زیر قولمون‌زدن. اینا زرنگ‌بازی حساب نمی‌شد؛ درست چیزی که این روزها زرنگ‌بازیه و نداشته باشی یه برچسب خنگ‌بودن بهت می‌زنن.
هر سال هم به حرمت این روز، آب رودخونه رو قطع می‌کردن. قطع می‌کردن که منظور اینه از رودخونه بالایی نمیومد که بره به مزارع. می‌انداختن آب رو از رودخونه پایینی و نوبت آبیاری بعد از این روز شروع می‌شد.

یه سال آب رو نبستن. سیل اومد و کل رودخونه شد پر ماسه. آب دیگه از توی رودخونه نمیومد، سر ریز می‌کرد.
سر هر آبیاری کارمون شده بود خالی‌کردن این ماسه‌ها. اما کار یه نفر نبود. بعد از اون هم هر بار باید یکی حواسش می‌بود سر آبیاری که آب درست توی راهش بره. منم که تک‌فرزند بودم و بابای پیر؛ سخت بود هر بار یکی میومد کمک. بعضی وقت‌ها هم بود که نوبت آبیاری نصف شب بود. نمی‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه گوش کنم آب از کجا می‌ره. انگار باید یه نفر توی دوتا جا می‌بود. این اسماعیل هم هر سری میومد سر تقسیم آب می‌نشست خوابش می‌برد.
خلاصه روزهایی بود که خواب می‌چسبید.

اونموقع که ماسه‌ها رو خالی می‌کردیم، مخصوصا یه چاله می‌ذاشتیم این پیرمردها بیوفتن توش و بخندیم. آخه می‌دونی پیرمردها خیلی باحال غر می‌زدن و با لهجه ترکی فحش می‌دادن. تفریحمون بود دیگه. یبارم نشسته بودم توی کوچه و به هیچی هم فکر نمی‌کردم. یه پیرمرد روی خر سوار بود و یه چوب دستش. چوب رو افقی گرفته بود توی دستش، از اینو و اونور خره زده بود بیرون. با شدت زد به خره که راه بره و از در رد بشه که چوبه گیر کرد، خر رد شد ولی پیرمرده نه. باهمون شدتی که زده بود به خره، افتاد زمین. اونجا هم زیاد خندیدم.

آره، باورشون هم این بود که یه سال توی بیست‌ویکم ماه رمضون آب رو نبستید، سیل اومد و رودخونه اینجوری شد.

سحر چند وقت پیش یه کتاب کوچیک آوردی از احمد ملکوتی‌خواه برام، می‌دونم خیلی دوسش داری و اینم می‌دونم که آرزوته یه خونه داشته باشی توی دهات، این متن خیلی به منم چسبید، صفحه ۶۳ کتاب ابوی فدوی نوشته بود:

تو دهات خوراکیا بو نفت می‌داد. لکن خوراکیا تو مغازه شهر، بو خوشمزگی می‌داد. فکر توی این قیاسا بود که ناغافل دعوا شد. سر صف. یه زنه سی و شیش تا النگو دسش بود دیلینگ دیلینگ می‌کرد. شروع کرد فحش و فریاد توامان به آقاهه. به مامانم گفتم چرا این طوری می‌کنه خانومه؟ پیچونمون. لکن ما نپیچیدیم. دو دقیقه بعد دوباره دعوا شد. صاحاب مغازه گفت فقط اونایی که دوتا شیر بیگیرن به‌شون شیر می‌فروشم. ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو ده می‌رفتیم با داداشم نفت بیگیریم سرما نخوریم. دعوا نبود که. تازه نفتم کم بود. تازه هوام سرد بود. تازه یه عالمه‌شون سواد هم نداشتن. بعد عصر حوصله‌مون سر رفت. اذن گرفتیم بریم تو پارک فوتبال. لکن آقام گفت نباس تو پارک بری. بی‌ادبن و اینا. بر من گران آمد. لکن گفتیم بابامونه. خیر و صلاح‌مون رو می‌خواد. غمگینانه رفتیم تو بن‌بست. همه جوجه رنگی داشتن. ما هیچی نداشتیم. اون یکی بچه همسایه اومد در خون‌مون گفت بیا خونه ما بازی. ما توپ سه‌پوسّه‌ام نداشتیم، طرف هواپیما کنترلی داشت. مامانش گفت قایمش کن ورنداره. ما نیابتا به جا زنه به بچهه گفتیم بخواب باقالی. دو دستی ورداری بیاری دم خون‌مون مرا من از کسی چیزی بیگیرم. اون‌وخ خودم سر خود بی‌اجازه بردارم؟

ما دیدیم ئه، یادمون اومد تو در و دهات که نگاه متمدنانه نبود و در غیاب فرهنگ شهری و مدنی و این زرت و پرتا، هیشکی تو پستوخونه‌هاش چیزی نداشت. همه‌چی «رو» بود. قایم‌کاری قشنگ نبود. مرام، مرام اشتراکی بود. نه از اون کومونیستیاش. از این لوتی گریاش.

هعی خدایا شکرت. کانالتو می‌بینم، هر از گاهی بنویس توش : خدایا شکر بابت همه چی؛ نه به عنوان تیکه به خدا، جدی جدی بنویس. بالاخره فامیلیمون هم شاکرِ یجایی باید نشون بده، خودتم حالت خوب می‌شه.

(چش اوستا ;) )

#داستان

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۸ دیدگاه. Leave new

  • سلام
    می دونید روستا و روستا زاده چون روحشون به طور مستقیم و غیر مستقیم با طبیعت در ارتباطه خیلی آدمای ساده و بی شیله پیله ای هستن و همچنین معتقد! معتقد حالا نه صرفا از لحاظ مذهبی و نماز و روزه و اینا معتقد به اینکه پای کاری که میکنن وایسن … معتقدبه اینکه روزی دست خداست و همین براشون خیر و برکت و شادی و البته که طول عمر میاره ..

    پاسخ
    • سلام ستاره‌جان
      موافقم!
      راستی چه دست‌نوشته‌های جالبی داری تو وبلاگت، از این جهت که تلاش می‌کنی هر روز بنویسی.
      از این به بعد پیگیر نوشته‌هات هستم.

      پاسخ
  • متن زیبایی بود . بنده که زندگیه روستایی رو تجربه نکردم و ندیدم و اطلاعاتم در حد خوندن یه سری متن و تعریف بزرگترهاست ولی خب فرهنگ زندگی شهری نیازمند تغییر در اصل ما آدم های شهرنشین نیازمند تغییر هستیم. مقصر مشکلات ما هیچ شخص خاص یا گروه خاصی نیست مقصر اصلی مشکلات امروزه بشر نفع شخصی است ریشه سقوط ما در همین است و مشکل را باید با خودمان حل کنیم.

    پاسخ
  • خانم شاکر عزیز
    سلام
    دهات و قدیم، مکان و زمان هایی که همیشه به عنوان سادگی از آن ها یاد می‌کنیم، البته خیلی وقت‌ها همین طور بوده، اما روی سیاه سکه را هم باید دید. فکر می‌کنید مردم روستا و در زمان‌های قدیم، بهم دروغ نمی‌گفتند؟ ریا کاری نمی‌کردند؟ دعوا هم نمی‌کردند؟ همه چیز گل و بلبل بود؟ بعید می‌دونم، اون چیزی هم سن و عقل بنده سراپا تقصیر یاری می‌کنه، از این خبرها نبود، منتها من هم روی سیاه ماجرا رو نمی‌دیدم، تا اینکه یه روز رفته بودم خونه مادربزرگم، توی حیاط نشسته بودم و هوا فوق العاده بود، روبروم درخت های باغش بود و آسمون آبی هم تیکه تیکه ابرهای خوشگل داشت، از این ابرها که هر چند دقیقه وقتی نگاهشون می‌کنی، شکل یه حیوونی، چیزی می‌شن. خیلی باحال بود، همون موقع مادربزرگ برام چایی آورد، واقعاً طعم چایشو دوست دارم، یه مشت چایی می‌ریزه تو قوری و بدون فیلتر کردن تفاله‌هاش می‌ریزه برامون. من قند نمی‌خورم ولی چایی مادربزرگ بدون قند به نظرم یه چیزیش کمه. توی این فضای یاد قدیم افتادم که مادر بزرگ خودش نون می‌پخت، از حوصله این یادداشت خارجه، وگرنه اون رو هم با جزئیات به خاطر دارم، همون جزئیات توی سرم بود که به مادربزرگ گفتم: قدیما خیلی خوب بود. اونقدر صریح گفت نه که همین نه، نقطه عطفی شد در نگاه من به قدیم، روستا و زن. هر کدوم از این سه بخش رو شاید بشه جداگانه بحث کرد، مخصوص مورد زن رو، منتها بحث ما فعلا این یکی نیست.
    بعد از صراحت مادربزرگ، یه کوئری روی خاطره ها زدم و دیدم راست می‌گه بنده خدا، ما بچه بودیم و بی مسئولیت، نمی‌فهمیدیم، خبر از نون پختن و زحمتهاش نداشتیم، خبر از مریضی و دردهاش نداشتیم، حتی خبر از دعواها و مرافه‌هاش هم نداشتیم. تو فامیل‌های نگاه کنید، همیشه یک دلخوری قدیمی بین خان عموها و خان دائی‌ها مثل تابش زمینه کیهانی وجود داره، دیده نمی‌شه ولی نویزشو رو می‌شه شنید.
    یه زمانی دو تا هم اتاقی داشتم که بچه های خوبی بودند منتها اهل نوشیدنی های الکلی (چقدر مودبانه) هم بودند، هر بار یخچال رو باز می‌کردم، تو درش (به قول خودشون) کیسه‌ای بود، این دوستان هم شب بیست و یک حرمت نگاه می‌داشتند، یه تناقض آشکار در رفتار و باورها، یه چیز من درآوردی که می‌خواهیم همه چیز را داشته باشیم، هم خر و خرما را، بعضی چیزها از سر سادگی است، مثل داستان چوپان و موسی، اما الان و در سال ۲۰۱۸ … چی بگم؟
    موفق باشید

    پاسخ
    • سلام
      واقعا اون طرف سکه رو نمی‌بینم. راستشو بگم، نمی‌خواستم ببینم. آدم توی رویاش یه چیزی می‌سازی که همشو دوست داره و نمی‌خواد خرابش کنه.
      ولی آره همه حرفتون رو قبول دارم. این چیزهایی هم که گفتید لمس کردم.
      همیشه هم قدیم قشنگ نبوده، اینو همیشه گفتم ولی آدما عادت دارن قدیم رو به رخ آینده بکشن. یه باگ.

      پاسخ
  • الان اینو کی به کی گفته بود؟ چقد گیج کننده :دی
    اتفاقا دیروز جای شما خالی توی باغ مشغول فارمری بودیم و اتفاقاتر یاد شما افتادم و با خودم گفتم کاش الان یه بیل هم دست خانوم شاکر میدادیم ببینیم چند زنه حلاجه! :دی

    پاسخ
    • اضافه کردم، خاطرات یکی از نزدیکان بود
      بابا فارمر :))
      خودِ بیل رو نمی‌تونم بردارم
      ولی چه باحال که به یاد بودین :)

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست