دست‌نوشته

۹۸

۱۱ دیدگاه

نوار فیلم سال ۹۸ را عقب می‌کشم، می‌شود نیمه اول سال.

سه ماه اول، به افسردگی گذشت، بدِ نوشتن برای خودت همین است که شاید زمان بگذرد ولی دیدن یک کلمه هم درست همان درد را تصویر می‌کند. کلافگی پشت کلافگی. بی‌تفاوتی.

سه ماهه دوم سال است، تازه بعد از ۵ سال و چندماه شر دانشگاه از زندگیم کم شده. بیشتر حرص می‌خورم از تصمیم‌نگرفتنم برای ترک تحصیل. دلم کارکردن در یک تیم جدید را می‌خواهد، بنا می‌گذارم به کارمندی. تلاش می‌کنم، رنگِ تلاش جان دوباره به این زندگی بخشیده است. تیم تازه دارد شکل می‌گیرد. از فنی دومین نفرم که شاید آمده. بوی نو بودن سال را تازه از شهریورماه حس می‌کنم.

نوار را جلوتر می‌کشم. تلاش‌ها دارد گُل می‌دهد. خوشحالم، خیلی خوشحال اسباب‌کشی کردیم؛ خانه‌ی جدید با قبلی دو کوچه فاصله دارد اما اینجا جنگلی است برای خودش، کل آپارتمان گل است و همسایه‌ها دوست‌داشتنی‌تر. خواهرم به سلامت زانویش را عمل کرد.

نوار را جلوتر می‌کشم. از مترو پیاده شدم، بنزین گران‌شده است. جلو رویم چیزی را به آتش کشیده‌اند. ماشینی مسافر نمی‎زند آن‎هم که می‌زند مسیر دوهزاری را بیست‌هزار تومان حساب می‌کند، اما ماشین پر شده و جا برای من نیست. دختر بودنم را بیشتر حس می‌کنم، شب است راه به خانه نیست. پیاده هم نمی‌شود رفت. باید برگردم، اما کجا؟ گوشی را بالا و پایین می‌کنم و راه را کج می‌کنم به سمت خانه قوم و خویش.

مادر همچنان پر استرس. سعی می‌کنم ویدیو بفرستم که حالم خوب است ولی اینترنتی در کار نیست.

کار نخوابیده، یعنی بچه‌ها نگذاشتند. ولی مشکل اینترنت است و تحمل فشار کار جداست از تحمل جبری تحمیل شده. بیشتر به حرف پدرم فکر می‌کنم درست لحظه‌ای که خیره به چشمانم می‌گفت باید بمانی و هیچ‌جا بهتر از اینجا نیست. دوست دارم دوباره سوالم را بپرسم اما هیچوقت تاب چشمانش را ندارم. بین آن دو چشم من همیشه کم می‌آورم و هر چه می‌گوید در لحظه حق می‌دانم.

نوار را جلوتر می‌کشم، مردم در سوگ مردی دیگر دارند می‌میرند. هر کس خودش را در گروهی می‌چپاند. هواپیما سقوط کرده و جوان همان مردم پر کشیده است. خطای انسانی اسمش را گذاشتند. پدر می‌داند چینی که درگیر کروناست به زودی قرار است وضع ما را هم به هم بریزد. یعنی به هم‌تر بریزد.

نوار را می‌کشم جلوتر، پوستر انتخاباتی اساتید دانشگاهم را برایم می‎فرستند. به تصاویر نگاه می‌کنم، به لقب‌های زورکی چسبیده به اسامی. یادم افتاد چه استفاده‌ای کردند وقتی فهمیدند کمی از دنیای کد سردر می‌آورم، یا چقدر راحت نمره نمی‌دادند وقتی زیر بار ترجمه مقاله‌هایشان نمی‌رفتم.

نوار را جلوتر می‌کشم، سایه انتخابات شرش را کم کرده، از مدت‌ها قبل آماده کروناییم. مریضی دست از سرم برنمی‌دارد. حباب حقیقت می‌ترکد، مردم دارند باورشان می‌شود که کرونا جدی‌ست.

نوار را می‎کشم جلوتر، اسفندماه ادای اردیبهشت را درمی‌آید. دقیقا همان اندازه کِش آمده. هر سال اینطور نبود. دست و دلم به کارکردن نمی‌رود، هر کسی به طریقی سنگ می‌اندازد، از هم‌تیمی گرفته که حس و جو مهم‌بودن دارد و نمی‌داند یک آبدارچی هم به اندازه‌ی او برای کل مجموعه مهم است تا وضع اقتصادی که همه پس‌انداز را به یکباره بی‌ارزش کرد.

نوار را جلوتر می‌کشم، هفته‌ی آخر سال است، حتی حوصله‌ی انتخاب رنگ برای سفیدموهایم را هم ندارم. تحملم پایین آمده دیگر درکی از ابهام ندارم.

نوار را جلوتر می‌کشم، ساعت از ۴ صبح گذشته. حالا درگیر چراهایی هستم که خواب شب را از من می‌گیرد. منی که ایستاده هم می‌خوابم.

چرا چی شدم؟ چرا بیشتر از ظرفیتم باختم؟

هر چه هست، خسته‌ام؛ استراحت باید کرد و از نو شروع کرد.

Painting: Frank Bramley

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۱۱ دیدگاه. Leave new

  • حنانه
    می 13, 2021 15:13

    سلام به تازگی نوشته هاتون رو میخونم برام جذابه لازم نیست روش یه عالمه فک کنم تا متن رو متوجه بشم انگار که زندگی خو من باشه هر چند که این ۲ ساله پیشه اما یه چیزی توی نوشته هاتون هست که توی یکی دو تای دیگه هم اشاره کردین و این من رو ازار میده نه اینکه من موافق سیاست های این دولت و … باشم اما اون مردی که گفتین نوشتتون بوی اینو میده که خیلی اون فرد رو نمیشناختین فقط اینکه اون برای ما رفت و حرفایی که دیگه نمیگم که بوی شعار به خودشو نگیره اما با تمام احترام کاش صحبتاتون یکجوری باشه که برای هر کس با هر عقیده ای به دل بشینه که قطعا هم اینطوره فقط اگر کسی خوند به جایی از نوشته ها رسید قلبش نشکنه و…
    باز هم میگم ابن صرففا یک نظر شخصیه و به شخصه من متن هایی که مینویسید رو دوست دارم

    پاسخ
    • سحر شاکر
      می 19, 2021 15:31

      سلام و ممنونم از محبتی که دارید، راستش انقدر تعارف کردین که نفهمیدم حرفتونو :) و اینکه اینجا وبلاگ شخصیه، با هر عقیده‌ای به دل بشینه منطقی نیست. ممنون از وقتی که گذاشتین.

      پاسخ
  • متن رو خوندم
    حرفات ک رنگ و بوى نجیب و برحقى داره من هم سن شما هستم دقیقا داخل همون maze یی گیر کردم که تو
    و اصلا رنگ و بوى ناامیدى نمیداد
    انگار عجیب و عمیق میشناسمت

    پاسخ
  • تو یک “چرا چی شدم؟ چرا بیشتر از ظرفیتم باختم؟”
    من یک” چی شد با این پتانسیلم ضربه فنی شدم”

    پاسخ
  • امیرحسین
    مارس 31, 2020 20:48

    نیم ساعتی هست که اومدم … در جستجوی مالکوم گلدول و قانون ۱۰۰۰۰ساعتش رسیدم به اینجا… نیم ساعته فقط دارم میخونم… حالم خوب شده … خوب می نویسی… بازم میام … خسته نباشی… خوب استراحت کن

    پاسخ
  • متن خیلی بوی ناامیدی میده و جنس نا امیدی بیشتر فک میکنم از جنس سردرگمی باشه
    نمیدونم چندسالتونه ولی منم حدودای ۲۴-۵ سالگی همچین حسایی رو داشتم
    گذراست، نگران نباشید
    علت اصلیشم شاید توهمات دنیای مدرن فعلی باشه که بهمون میگه باید حتمن پخی بشیم، استیوجابز بشیم، بیل گیتس بشیم یا …
    نمیگم نمیتونیم بشیم، میگم که بایدی در کار نیست
    میشه یه کار خیلی ساده داشت و خوشبخت بود
    میشه تو ایران (یا به قول عده ای این خراب شده) بود و خوشبخت بود
    میشه کمی راحت تر گرفت و خوشبخت بود …

    پاسخ
    • سحر شاکر
      مارس 17, 2020 13:39

      ۲۴سالمه الان :)
      می‌فهمم؛ من با عادی بودنم مشکلی ندارم. ولی دیگه تحمل سنگ‌انداختن‌هارو ندارم

      پاسخ
  • بیشتر سطرهای این نوشته بوی ناامیدی می‌داد… می‌خواستم توصیه کنم به امید؛ اما اگر واقع‌گرا باشیم امیدی نیست، اگر باشد واهی است، خودمان را گول می‌زنیم. ☹ بیرون از این خراب شده هم آش‌دهن‌سوزی نیست متاسفانه.

    پاسخ
    • سحر شاکر
      مارس 15, 2020 22:12

      سلام اِم :)
      دوتا پست قبلی زورشو میزد بگه به هیچی نباید امید داشت، خودتون بهتر بشید. فکر می‌کنم چاره‌ای جز این نیست؛ برای همین نوشتم خسته‌ام باید استراحت کرد و دوباره ادامه داد.

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست