داستان‌های من

مردم همچین هم مردم نیستند

۹ دیدگاه

رابطه‌ی من و پدرم خیلی نزدیک است، کشتی می‌گیریم، سربه‌سر می‌ذاریم و دنبال هم میوفتیم، روی لباس‌های سفید همدیگر شکل می‌کشیم. همه چیز خوب است جز وقتی که حرف مردم پیش می‌آید.

یک همسایه داریم که هر روز دعوا دارند، هر روز منتظرم کلانتری بیاید در خانه و ازم بپرسد که این بغلی‌ها را می‌شناسید؟ بگویم بله چطور؟ بعد بگوید یکی‌شان به قتل رسیده در حال پرس‌وجوییم. من هم بگویم دعوا می‌کردند خیلی دعوا می‌کردند. خیلی خیلی. تا حرصم خالی شود.

ولی تا به بابا می‌گوییم همسایه یا فلان آدم هنوز حرف تمام نشده می‌گوید مردم، مردم است. ربطی به من و شما ندارد.

من تعصب و علاقه‌ی شدیدی به بربری دارم. اصلا انتخاب‌کردن لوکیشن خانه هم سر همین بربری بود که ساختمان کناری‌مان باشد در حدی که از پنجره زنبیل بیاندازیم مجید نان را بفرستد بالا. یک روز موقع گرفتن نان برای اولین بار این بانو و آقا را دیدم. به حدی تعارف کردند و لفظ قلم حرف زدند که اصلا نفهمیدم این‌ها اند.

آن‌یکی همسایه آمد و یواش گفت که باباجان، بچه‌ام خواب است یواش‌تر داد و بیداد کنید، بانو گفت که زن و شوهر دعوا کنند، بعد مکث کرد گفت دیگران باور کنند. ادبش لهم کرد.

خیلی خیلی دوست دارم گاهی اوقات این مشق شب بابا را یادم برود و بروم در خانه‌شان بگویم همچین هم که پدرم می‌گوید مردم، مردم نیستند. دعواهای شما از جاری و خواهرخانم گرفته تا بحث سر اینکه شام چه بخورید، انگار وسط خانه‌ی ما است. جدیدا هم که با ریتم دعوا می‌کنید. بابا بس است. از زندگی سیرمان کردید. شما نبودید، قبل از شما یک خانواده در این ساختمان بود که خیلی مهربان بودند. از قضا پدر خانواده در بستنی میهن کار می‌کرد. همیشه هوای ما را داشتند. از بستنی گرفته تا آش همه را تقسیم می‌کردند. طوری رفتار می‌کردند که حتی اگر کمی غمگین بودی می‌پرید. بعضی از آدم‌ها نگاه‌شان هم آرامش بخش است. این قبلی‌ها از همین ژن‌ها داشتند. از این‌هایی که مثل قند در زندگی آدم حل می‌شوند. حالا هم که خانه‌ی ما به وجودشان شیرین شده بود، آب شدند و دیگر اینجا نیستند. ولی شما تلخید. نه آن ادب و لفظ قلم صحبت‌کردن در نانوایی شیرین‌تان می‌کند نه کیلو کیلو بستنی آوردن. حفظ ظواهر هم دردی را دوا نمی‌کند.

بدبختی اینجاست که جذبه مادرم نه فقط روی من بلکه روی ساختمان هم تاثیر گذاشته. تا صدای پارک ماشین مامان می‌آید ساکت می‌شوند و مجالی برای اثبات نیست.

می‌خواستم به آن یکی همسایه بگویم که بیا و به پدرم اثبات کنیم این‌ها همسایه نیستند زامبی اند اما آن‌ها را هم نمی‌شناختم. به ما گفته بودند که عروس و دامادند. منتهی صبح بیرون رفتنی دختر ۱۲ساله‌اش منتظر سرویس بود و سلام کرد. ماشاالله عروس و داماد پرکاری‌ هستند. اعتماد نکردم. سکوت اختیار کردم.

مانده‌ام. تنها و خسته. این‌ها مردم نیستند. زامبی‌اند.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۹ دیدگاه. Leave new

  • سلام یکی از چیزایی که باعث میشه به شدت از زندگی تو اپارتمان متنفر باشم همینه…ما یه همسایه داریم شب ها روی سرما انقد سر وصدا میکنن که نگو…
    ولی یه همسایه هم داریم سمت راست خونمونه… گیتار میزنه. خیلی قشنگ میزنه . وقتی صداش میاد همه خونه رو ساکت میکنم تا صدای گیتارشو بشنوم خدایی خیلی قشنگه
    حالا نمیدونم صدای دهله که از دور خوشه یا واقعا قشنگ میزنه…

    پاسخ
    • سحر شاکر
      می 4, 2019 18:37

      :)))
      خوش‌به حالتون، همسایه‌ی ما تبحر در فحش‌های کاف‌دار داره. بعضی اوقات باید گوگل کرد ببینیم چی می‌گه.
      منم از آپارتمان خوشم نمیاد، برای همین ۴شنبه‌ها معمولا از تهران میام بیرون و شنبه برمی‌گردم

      پاسخ
  • سحر عزیز
    سلام
    با این متن به شدت احساس همدردی و همزاد پنداری و کلی هم دیگر دارم. جانا سخن از زبان ما می‌گویی. همسایه ما، دقیقا روبروی ما. به قول شما مردم نیستند، زامبی هستند. هر وقت هم که خواستیم داد و بیداد کنیم، عیال گفته زشته، مردم چی می‌گن؟ دلم می‌خواد بگم گور بابای مردمی که مثلا ساعت ۱ نصف شب نمی‌فهمه مردم خوابند و مثل بَز داره با زن و بچه ش دعوا می‌کنه. یه چیزی بگم بین خودمون باشه، همه شون زامبی هستند، زن و شوهر و بچه. یکی از یکی زامبی تر.
    نه فقط ما که چند تا از همسایه ها هم ازشون شاکی هستند. یه روز که کارد به استخون رسیده بود، توی پارکینگ خانمش رو دیدم، به همراه یکی دیگه از همسایه‌های شاکی بودیم. نیم ساعتی سخنرانی کردم و فک زدم و به جان خودم حدیث از ائمه آوردم که بابا دینتون خوب، خونه‌تون آباد ما داریم اذیت می‌شیم، نکنید که رومون تو هم باز شه. خیلی با شخصیت برخورد کرد، اونقدر که من آخر سخنرانی به همسایه شاکی گفتم، تاثیر سخن رو داشتی. رفتیم خونه و بعد از ناهار خوابیدیم که دیدیم صدای عربده از توی راه پله میاد. من خوابم قد یه خرس قطبی سنگینه، وقتی بیدار بشم یعنی چیزی در مایه های بمب ترکیده. بله همسایه‌ عزیزمون که همین دو ساعت پیش باهاش حرف زده بودیم، مهمون داشت، سفره داشت، چی داشت، توی راه پله داد می‌زد به مهمونا می‌گفت اون طبقه نه، این طبقه. همون شب، مدیر ساختمون و شوهرش و تمام همسایه های شاکی رو جمع کردم و دوباره سخنرانی.
    خیلی ادامه ندم بهتره، اینها زامبی ماندند. دریغ از سر سوزن درک. والا.
    دلم پر بود اینجا یکم نوشتم تا برای تاریخ بمونه، شاید هم لینک این یادداشت رو برای همسایه فرستادم و بیشتر دلم خنک شد. والا.
    موفق باشید
    آخیش

    پاسخ
    • سحر شاکر
      می 4, 2019 01:16

      سلام
      آقا دست روی دل ما گذاشتین، باز شما باهاش صحبت کردین ما جرات صحبت‌کردن نداریم.

      پاسخ
  • از مشکلات اوپن سورس بودنه زندگی ها همینه. ورژن های ابتداییشون باگ زیاد داره. شاید یکم صبر کنی اپدیت بشند اروم بشند دیگه دعوا نکنند.

    پاسخ
  • فرهنگ همسایگی چی میشه?
    خواب و اسایش چند ساعته داخل خونه رو هم نداشته باشیم که دیگه هیچی.
    من تذکر میدم واقعا تو این زمینه ها صبرم کمه

    پاسخ
  • مردم، مردم هستند. قدرت ایگنور مغز رو دست کم نگیر نه برای بی‌تفاوتی اجتماعی. برای رشد شخصی و آسایش و آرامش

    پاسخ
    • دکمه‌ی ایگنورم اتصالی کرده به همین همسایه نمی‌گیره :(
      ولی حرفتون رو قبول دارم، توجه‌نکردن بهترین درمانه. منتهی به من بگید میشه اینو که هر روز اتفاق می‌افته توجه نکرد؟

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست