داستان‌های من

وقتی یادِ آدم به جای اشتباهی گیر می‌کند | خنده‌های از ته دل

۲ دیدگاه

آخرین باری که این‌قدر از ته دل خندیده بودم از یک واقعیت دردناک شروع شد. همان‌جایی که با هزار تقلا داشتم کمک می‌کردم خواهرم از پله‌ها پایین بیاید و عصایش را به اشتباه از وسط نرده‌ها رد کرده بود و این طرف عصا گیر کرده بود زیر کتف‌اش و راه نفس‌کشیدنش گرفته شده بود و جای اینکه بروم کمک وسط پله‌ها غش کرده بودم از خنده. بعد هم رفتیم بیمارستان و دکتر تیر خلاصی را زد و گفت که نه تنها رباط صلیبی را به خاک داده بلکه بقیه‌ی مخلفاتش را داغون کرده و باید آماده شود برای عمل. رسیدیم خانه و من که خیلی وقت بود اشک‌هایش را ندیده بودم زد زیر گریه از اینکه دوسال نمی‌تواند فوتبال بازی کند. اردوهای تیم تازه داشت شروع می‌شد، تازه مربی شده بود، تازه تیمش توانسته بود دو مقام در مسابقات بیاورد. تلخ بود.

آمدم ژلوفن‌بازی دربیاورم و درد را تسکین دهم، عصایش را برداشتم و گفتم هر چه من تکرار کردم تو هم بگو و بعد هم ادای فردری مرکوری در فیلم بوهمین رپسیدی را درآوردم که داد می‌زد اِااااااا اُااااااا. انقدر از حرکت داغونم و صدای بلندم خندیدیم که عصا از دستم در رفت و واقعه‌ای بس زشت رخ داد که خنده‌ها بیشتر شد. یک‌ربعی را بی اینکه چیزی گفته شود از خنده مردیم.

از اتفاقات آن‌روز و کلی اداها گذشت تا همین امروز. کنار رودخانه نشسته بودیم با دوستم. گله می‌کرد که از آدم‌هایی که آمده بودند و لگدی به زندگی‌اش زده بودند و رفتند. من هم کلافه‌طور جای حرف اینکه کنترل مردم را ول کن و بچسب به خودت، از دهنم پرید که ببین هر کسی اطراف ما آمد انقدر محبت کردی تا الکی الکی پایش به زندگی ما باز شد. هنوز حرف تمام نشده دیدم رفته سراغ اسبی که آن اطراف گشت می‌زد و نازش می‌کرد.

نشستیم سر سفره تا نهار را بزنیم، همان اسب چهار نعل آمد وسط بساط ما و داد می‌زدم که وقتی می‌گویم خرج‌کردن محبت‌ برای آدم‌های اشتباهی همین است. ولی وسط خنده‌هایم بود هیچی نفهمید. ساندویچ را دستش گرفته بود و یک قُلپ از نوشابه می‌خورد و داد می‌زد کمک. دوباره یک قُلپ از نوشابه و یک کمک خواستن دیگر. حتی کمک‌خواستنش هم مثل ترسش خنده‌دار بود. انقدر خندیده بودم که تکیه داده بودم به درخت و توان جمع‌کردن خودم را نداشتم. شک کردم که اسب بود یا خر، چون حمله برده بود سمت تی‌تاپ. شیر پاک‌خورده‌ای آمد و اسب را از بساط بیرون برد ولی او هم کلی به ما خندید و رفت. بعدش هم اتفاقات و سوتی‌ها یکی پس از دیگری رخ می‌داد.

خندیدن مثل دومینو شده بود یکی از قطعه‌ها که شروع شد به افتادن، خنده‌ها و اتفاقات بعدی هم پشت‌بندش آمد.

من به این حرف که بعد از هر خنده، گریه‌ای در راه است ابدا اعتقاد ندارم. ولی به خرج‌کردن محبت کلی پایندم. با فونت تاهوما و اندازه‌ی ۷۲ در ذهنم نوشتم که آدمیزاد اگر محبتی کرد حق انتظار داشتن نباید داشته باشد. مثل همان اسب که معنای محبت را کجکی تعبیر کرده بود. سخت است، می‌فهمم. ولی بیشتر صحبت رهاکردن است. مثل نوشتن. بعضی آدم‌ها می‌نویسند تا یادشان نرود، من هر روز کلی خرت‌وپرت روی کاغذ می‌آورم و می‌نویسم برای فراموش‌کردن. برای اینکه مسائل بی‌اهمیت نشود نشخوار ذهنی. مثل خرده سنگ‌ها که انقدر به هم ساییده می‌شود تا چیزی جز خاک‌ریزه باقی نمی‌ماند.

همین از یادبردن‌ها است که باعث می‌شود اگر اتفاقی خوش هم می‌افتد آدم از ته دل بخندد. وگرنه یادِ آدم به جایی اشتباه گیر کند زندگی‌اش نخ‌کش می‌شود و خنده‌ها هم راه‌حلی نمی‌شوند برای حل. می‌شوند مسائل حل‌نشده. اول باید حل شوند و بعد هم فراموش. ربطی هم به سن ندارد، خیلی از مسائل را زمان حل نمی‌کند. خیلی از مسائل حل‌نشده با گذشتن زمان حل‌نشدنی‌تر هم می‌شوند.

از یادبردن که استعاره است. کم پیش می‌آید آدم اتفاقی دردناک را از یاد ببرد. به نظرم معنی بهتر فراموش کردن می‌شود اتفاقی که خالی از احساس شده باشد.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۲ دیدگاه. Leave new

  • از دست تو سحر! از همون اول نوشته‌ت داشتم می خندیدم. برای من بعضی از خنده‌دارترین چیزا اتفاقایی هستن که در زمان خودشون فاجعه به حساب میان. بگذریم.
    اما فراموش کردن رو خوب معنی کردی: اتفاقی که خالی از احساس شده باشه. من تجربه‌ش کردم. همینه!

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست