داستان‌های مندست‌نوشته

شاهکار :)

۵ دیدگاه

رفت و جورابش رو از توی بالکن، روی بند برداشت. حین پوشیدن جورابش قشنگ می‌شد دید که تو فکره. چند باری صداش کردم متوجه نشد. آخرش پاشدم رفتم جلوش و گفتم: «بابا، مامان خیلی وقته پایین تو ماشین منتظرته.» و ادامه دادم: «شدی عین این خانوما که عادت دارن قبل از بیرون رفتن، جلو آینه ساعت‌ها نقاشی بکشن و آخرش هم طرف توی ماشین انقدر منتظر می‌مونه تا خودش سبز شه!». داشت با شست پاش ور می‌رفت که جوراب رو خوب بپوشه و تو پاش نچرخه! و یه لبخند با یه سحرک خدافظ تحویلم داد و رفت. رفتم از توی بالکن نگاهش کنم یهو چشمم افتاد جلو درمون که دوتا پراید پارک شده بود. (اونم عین هم!).

اون موقعه‌ها یه پراید داشتیم که انگار راسته کار مامانم بود که داغونش کنه تا رانندگی رو خـــــــــــــــــــــوب یاد بگیره. برای همین توی یه تصادف، الحق یجوری داغونش کرد و یجوری یاد گرفت که تا سال‌ها خاطرات اون تصادف یادم می‌مونه و بعد از اون دیگه من آدم سابق نشدم و دیگه هم هیچوقت توی ماشین خودمون خوابم نبرد!( ولی دیگه این روزا، اون تصادف، یه خاطره یا بیشتر یه سوژه خنده شده و خداروشکر خسارت جانی نداشت جز دست شکستن من و طعم خوب مدرسه نرفتن!)

یکی از اون دوتا پراید، برای ما بود و یکی دیگه هم ظاهرا برای آقای همسایه که داخلش نشسته بود. تصاویر از بالای بالکن خیلی برام واضح نبودن فقط دیدم که بابام تو فکره و یک‌راست بدون ‌اینکه فکر کنه توی کدوم ماشین مامانم نشسته، یک راست پیچید به سمت راست و سوار پراید آقای همسایه شد!

بابام عادت داره وقتی توی ماشین می‌شینه از فکرا و برنامه‌هایی که برای اون روز ریخته با مامانم صحبت کنه و معمولا این کار رو بعد از چند دقیقه زل زدن به داشبور ماشین شروع می‌کرد. برای همین وقتی توی ماشین نشست زل زد به داشبورد؛ بدون اینکه به راننده نگاهی بندازه!

متوجه چند ثانیه مکث ماشین شد و دید ماشین حرکت نمی‌کنه، برگشت تا به مامانم اعتراض کنه، دید یه آقایی با یه دنیا سیبیل! از خنده کبود شده و سرشو گذاشته رو فرمون.

بعدها من اون آقارو دیدم، یک چهره نمکی خاصی داشت و اونهمه سیبیل بجای اینکه بهش ابهت و جذبه بده، بیشتر بانمکش کرده بود.

خلاصه اینکه بابام با کلی خنده و آقا ببخشید و  فلان و بسار، از ماشین پیاده می‌شه و می‌ره سمت ماشین خودمون.

مامانمم که خنده امونش نمی‌داد، از ماشین پیاده شد تا بره دنبالش که ظاهرا دیر عمل کرده بود و بابام با کلی خنده رفت سمت ماشین خودمون.

من و خواهرمم که از بالکن نظاره‌گر این اتفاق بودیم از خنده نفس‌هامون به شماره افتاده بود و نشسته بودیم کف بالکن که مبادا همسایه‌ای ما رو با اون وضعیت ببینه!

شب هم وقتی بابام برگشت و آیفون رو زد تا در رو باز کنیم، پشت آیفون بهش گفتم: «خسته نباشی دلاور! شاهکار صبحت دیدنی بود!» بابامم با خنده پشت آیفون لباشو گاز می‌گرفت به نشونه اینکه نگو زشته! بعدها خودش با کلی خنده برای دیگرون تعریفش کرد. :)

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۵ دیدگاه. Leave new

  • اگه کسی هم بگه پخ، خب گفته دیگه:دی
    آخه میدونید، متاسفانه این روزا راننده ها خیلی بی ملاحظه شدن و شیشه های ماشین رو دودی میکنن. اینجوری میشه که متوجه نمیشی یه نفر تو این ماشین هست و با خیال راحت دست به کار میشی:دی

    پاسخ
  • بالاخره رسیدم به این پست. هروقت میرفتم پایین پستای قبلی رو ببینم، عنوان این پست میگفت بیا اینور وبلاگ:دی
    خیلی خنده دار بود..معمولا از پشت مانیتور وقتی یه چیز خنده دار میخونی، دیگه نهایتش لبخندت یکم دراز تر میشه. این خاطره اما واقعا خنده مو درآورد :)))
    حرف از سوتی ماشینی(مگه پودر لباسه که دستی و ماشینی داشته باشه!)شد، من یاد سوتی خودم افتادم که نه یک بار؛ بلکه چندبار دادم! اونم اینه که میرفتم تو شیشه ماشینا یه دستی به موهام بکشم(قحطی آینه ست خب) که متوجه میشدم من به شیشه نگاه نمیکنم؛ بلکه چشم تو چشم راننده ام:))) یه لحظه خودتونو بزارین جای راننده فقط:دی حتما با خودش میگفته نکنه میخواد خفت گیری کنه!

    پاسخ
    • :)))
      کار شما هم شاهکاریه واسه خودش :)
      بعد نمی‌ترسید یکی بی‌هوا بگه پخ؟

      پاسخ
  • سلام
    بنده خدا یه سوتی داده، همه دیدن و فهمیدن، همسایه، مامان و شماها از بالا، حداقل می ذاشتین یه چیزی برای تعریف کردن داشته باشه.
    خدا حفظشون کنه

    پاسخ
    • سحر شاکر
      اکتبر 9, 2017 18:39

      سلام؛
      ممنون خدا خانواده شما رو هم حفظ کنه.
      داستان برای تعریف زیاده( بیشتر بخاطر شوخ طبع بودنش :))

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست